اساس حکمت ترس از خداونداست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کلبه ی درویشی
داستان خنده دار جدید باحال
شنبه 90 آبان 21 , ساعت 5:28 عصر  

داستان باحال

داستان خنده دار جدید باحال

روزی مردی سراغ شیخ آمد و گفت: یا شیخ، من با زنی همکار هستم و در موقع کار دست و بدنمان به هم میخورد. تکلیف چیست؟
شیخ فرمود بیارش اینجا ببینیم ارزش فتوا داره یا نه… !!!
(کتاب شیخ و ملاحظات قبل از فتوا جلد 15 صفحه 42)

 

 

- – – – – – – – – – – -

شبی قبل از جنگ شیخ مریدانش را داخل خیمه جمع کرده و به یاران گفت: ببینید، من بهتون نمی‌خوام دروغ بگم. فردا همتون در جنگ کشته می‌شید. پس حالا من چراغ رو خاموش می‌کنم. هر کس که نمی‌خواد فردا تو جنگ شرکت کنه، می‌تونه بره. پس چنین کرد. چراغ که روشن شد، همه‌ی مریدان رفته بودند و شیخ خیمه را در حالتی یافت که تمام وسایل آن غارت شده بود.
شیخ گفت: هاها! خیلی خوب، شوخی بامزه‌ای بود. حالا دوباره چراغ رو خاموش می‌کنم، همه چی رو برگردونید سر جاش.
چراغ که روشن شد، حتی البسه شیخ را هم ربوده بودند.
شیخ در حالی که برهنه وسط خیمه وایساده بود گفت: بچه‌ها بس کنین دیگه
. کم‌کم داره بی‌مزه میشه. من یه بار دیگه چراغو خاموش می‌کنم…
شیخ خواست چراغو روشن کنه که انگار چراغ رو هم برده بودن


نوشته شده توسط امیرسرگلزایی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان عاشقانه جدید غمگین 90
شنبه 90 آبان 21 , ساعت 5:25 عصر  

داستان عاشقانه

داستان عاشقانه  جدید غمگین 90

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


نوشته شده توسط امیرسرگلزایی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت پیرزن و غول چراغ جادو
شنبه 90 آبان 21 , ساعت 5:20 عصر  

حکایت پیرزن و غول چراغ جادو

 

حکایت پیرزن و غول چراغ جادو

روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.

می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، غول بزرگی ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت:

 

نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جوراجوری که برایم ساخته‌اند، را نشنیده‌ای؟ حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو!

پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر! اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند


نوشته شده توسط امیرسرگلزایی | نظرات دیگران [ نظر] 
زیباترین قلب.! (داستان معرکه)
شنبه 90 آبان 21 , ساعت 4:58 عصر  

  زیباترین قلب.!

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه در آن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...


نوشته شده توسط امیرسرگلزایی | نظرات دیگران [ نظر] 
درباره وبلاگ

کلبه ی درویشی

امیرسرگلزایی
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 0 بازدید
بازدید دیروز: 6 بازدید
بازدید کل: 64925 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
نوشته های پیشین

آبان 90
لوگوی وبلاگ من

کلبه ی درویشی
لینک دوستان من

ازهردری-از هر کجا+ فتوبلاگ
قاصدک
کانون فرهنگی شهدا
لنگه کفش
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
افسونگر
جاده های مه آلود
سایه
سکوت ابدی
هم نفس
choobak33
کلبه تنهایی
نشریه حضور
****شهرستان بجنورد****
+O
بی سر و سامان
♥ ♥ ♥ عشق در کائنات ☺
تنهایی......!!!!!!
اطلاعات عمومی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
خاطرات دکتر بالتازار
.: شهر عشق :.
منطقه آزاد
عشق گمشده
یادداشتهای فانوس
برادران شهید هاشمی
یامهدی
امپراتور
یاسمن
نسیم یاران
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
محمد قدرتی
مردود
ماه و مهــــــــــــــر
جوان امروزی
غروب آرزوها
گروه اینترنتی جرقه داتکو
چفیه
همای رحمت
مکاشفه مسیح
هر چی تو دوست داری
حرف های من...
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد!!!
صدفی برای مروارید
شاهکار
عزای حسینی
کلبه ی عشق
باشگاه پرواز
رپ فارسی
عشق تابینهایت
دانلود و نقد کتاب
فاطمیون لنجان
مهدی یاران
هستانه
ای دریغااااااااا
عدالت جویان نسل بیدار
از فرش تا عرش
ستاره
انتظار نور
جامع ترین وبلاگ خبری
بهار صداقت**
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
بهشت دانلود
مناجات با عشق
ما آخر رفاقتیم
خاطرات بارانی
زندگی زیباست اما...
جالب انگیزناک
عشقی
آرامش ابدی
*غدیر چشمه هیشه جاری*
یه دختر
بی تو 2
پرستو.....
خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی
یه دختر تنها
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
بیا داخل.ضررنمیکنی....
الکترونیک و کارما
من
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
سایت عاشقانه
fazestan
حاج آقا مسئلةٌ
ミ★ミسکوت غمミ★ミ
دوست داشتن
کلاغ پر
اشک یخ زده
هر چی بخوای
قلب سنگی
دختری از تبار پاییز
سحر
نوشته های دلم
داستانا سرا
دور از یار
فقط خدا
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
دنیارو نخوام کیو باید ببینم؟
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
عاشق تنها....
اهسته اهسته
فریاد های زیر زمینی تهی
بیخیال من شید
ایلار
زندگی زیباست پس بخند
تنهایی هم زیباست اگر بگذارند
آشنای غریب
جست وجوگر
ما لایق بهترینیم
تفکری زیبا
ورزش و سلامتی
همنواز
نوشته های من
Hnabii
Love Makes Me Crazy
در حسرت دیدار تو اواره ترینم
به عشق یار
ice boys
سمندر
!...عشق...!
موسیقی اصیل ایرانی
باحال
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

داستان خنده دار جدید باحال
داستان عاشقانه جدید غمگین 90
حکایت پیرزن و غول چراغ جادو
زیباترین قلب.! (داستان معرکه)
[عناوین آرشیوشده]